top
داستان | واحد کار شب یلدا

داستان | واحد کار شب یلدا

کارگروه تربیتی پرتال جامع و تخصصی کودک، مهدکودک و خانواده: برای آشنایی کودک با شب یلدا در این پست یک داستان آورده شده است.

داستان | واحد کار شب یلدا
 
 
شب چله بود. بلندترین شب سال. هر کسی توی خانه خودش بود. خاله پیرزن هم تک و تنها توی خانه خودش نشسته بود. سفره انداخته بود از این طرف تا آن‌طرف.
هندوانه سرخ، انار دانه‌دانه، آجیل تازه، نخودچی کشمش، لبوی شیرین… همه را چیده بود توی سفره. اما حوصله نداشت. دلش می‌خواست کسی در بزند. می‌خواست کسی بیاید و به او سر بزند تا بنشینند کنار هم، گل بگویند و گل بشنوند و شب چله کنار هم باشند.
اما هیچ صدایی از در بلند نشد. خاله پیرزن پنجره را باز کرد. به ماه که شکل داس شده بود، نگاه کرد و گفت: «چی می‌شد الآن یک نفر دلش برای من تنگ می‌شد؟ چی می‌شد یک نفر می‌آمد خانه من؟»
باد سردی پیچید توی خانه. خاله پیرزن پنجره را بست. نشست کنار سفره و بغض کرد. آن‌طرف کوچه مریم‌خاتون با چهار تا بچه قد و نیم‌قدش توی خانه نشسته بودند. 
شوهرش رفته بود سر کار و تا چند روز دیگر نمی‌آمد. بچه‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتند. اولی گفت: «می‌گویند امشب، شب چله است.» دومی گفت: «همه هندوانه و آجیل خریده‌اند.» سومی گفت: «پس ما چی؟» چهارمی گفت: «کاشکی بابا بود.»
مریم‌خاتون پنجره را باز کرد. چشمش افتاد به ماه. بچه‌ها هم آمدند لب پنجره. اولی گفت: «ماه را ببینید!» دومی گفت: «کمرش مثل کمر خاله پیرزن خم شده.» سومی گفت: «موهایش مثل موهای خاله پیرزن سفید شده.» چهارمی گفت: «ماه هم مثل خاله پیرزن امشب تنهاست.»
مریم‌خاتون فکری کرد و گفت: «بچه‌ها زود حاضر شوید برویم خانه خاله پیرزن.» اولی گفت: «این موقع شب؟» دومی گفت: «اگر خاله پیرزن خواب باشد چی؟» سومی گفت: «شاید منتظر کسی نباشد!» چهارمی گفت: «فکر کنم بمانیم پشت در و سرما بخوریم.»
مریم خاتون چادرش را سر کرد و گفت: «کسی شب چله به این زودی نمی خوابد. همه دوست دارند دور هم باشند. می‌رویم یک استان چای می‌خوریم و زود برمی‌گردیم. از تنهایی بهتر است.»
بچه‌ها حاضر شدند.
این طرف خاله پیرزن خوابش گرفته بود. بلند شد سفره شب‌چله را جمع کند که صدای در آمد.اول فکر کرد. اشتباه شنیده است. بعد که صدای در دوباره آمد، رفت و در را باز کرد. مریم‌خاتون و چهار تا بچه قد و نیم‌قدش آمدند توی خانه. خاله پیرزن نمی‌دانست از خوشحالی چه بگوید. مریم‌خاتون و بچه‌ها نشستند سر سفره. خاله پیرزن پرسید: «چطور شد یاد من افتادید؟»
اولی گفت: «ما تنها بودیم.» دومی گفت: «مثل شما.» سومی گفت: «شب چله است.» چهارمی گفت: «شما چقدر شبیه ماه هستید.»
مریم‌خاتون و خاله پیرزن به هم نگاه کردند و غش‌غش خندیدند.


مرتبه
مرتبه
نظر و تجربه خود را برای دیگران ثبت کنید

تبلیغات ویژه

تجربه مادرانه
شما میتوانید در مورد موضوع زیر بحث و تبادل نظر کنید و در قسمت نظرات تجربه خود را با مادران در میان بگذارید :
موضوع انتخاب شده :
جدا کردن اتاق فرزندان
تجربه خودرا بنویسید
تبلیغات